"در کشوری دیگر"، اثر "سپوژمی" بانوی بزرگ داستان نویسی معاصر افغانستان
نتشر شده در:
گوش کنید - ۰۹:۳۹
"در کشوری دیگر" نام اثری از بانوی بزرگ داستاننویس افغانستان "سپوژمی زریاب" است که به تازگی در ایران منتشر شده است. رمانی با محوریت مشکلات مهاجران افغان در دیگر کشورها. نویسنده در این رمان به دغدغهها و مشکلات مردم مشرقزمین در کشورهای غربی و تقابل میان دو فرهنگ پرداخته است. "میکائل باری Michael Barry" منتقد فرانسوی ادبيات فارسی، در پابرگ کتاب "ديوارها گوش دارند" مينويسد: "سپوژمی که نامش «مهتاب کامل» معنا دارد، در کنار خليلی و مجروح، يکی از سه نويسنده بزرگ افغان در روزگار مـاست."
برای بررسی جایگاهی که "سپوژمی زریاب" در ادبیات داستانی معاصر افغانستان دارد. همچنین سبک پردازش او در قصه نویسی و درآمیختن مفاهیم سنت گرایی و مدرنیته که در کتاب "در کشوری دیگر" او به نحو زیبایی تبلور یافته است، با سعید حقیقی، نویسنده، روزنامه نگار و منتقد ادبی مقیم کابل به گفتگو نشسته ایم.
***
"سپوژمی زریاب" از نامداران عرصه داستاننویسی معاصرافغانستان است؛ وی در سال ۱۳۲۹ خورشیدی در کابل به دنیا آمد، تحصیلات خود را در رشته زبان و ادبیات فرانسه در کابل و سپس درسطح دکترا در کشورفرانسه به پایان برده است.
دومجموعه داستان "دشت قابیل" و "شرنگ شرنگ زنگها" و داستان بلند "در کشوری دیگر" از جمله آثار این نویسنده است که در کابل منتشر شده است.
کتاب در کشوری دیگر نخستین بار در سال ۱۳۶۷ خورشیدی توسط انجمن نویسندگان افغانستان در کابل منتشر شده است.
این اثر به تازگی توسط انتشارات "سپیده باوران" در ایران بازچاپ شده و در چاپ جدید، واژگان خاص فارسی دری در پاورقی این نشر تازه برای مخاطبان ایرانی ترجمه شده است.
سپوژمی زرياب با مجموعهء داستانی "دشت قابيل" و "چهرهء شهر بر زمينه بنفش" که بر بنياد نوشته ديگرش در جشنواره "آوینویون Avignon1991 "به نمايش گذاشته شده بود، آوازه بلندی يافت.
"میکائل باریMichael Barry" منتقد فرانسوی ادبيات فارسی، در پابرگ کتاب "ديوارها گوش دارند" مينويسد: "سپوژمی که نامش «مهتاب کامل» معنا دارد، در کنار خليلی و مجروح، يکی از سه نويسنده بزرگ افغان در روزگار مـاست."
سپوژمی زرياب از هفــده سـالگی به نوشـتن داسـتان های کوتاه آغـازيد. او در این باره ميگويد: "گرايش به ادبيات را از پدرم گرفته ام؛ هنگامی که کودک بودم ، پدرم شـبانه شـعرهايی برای مـا ميخواند و من آنها را يکی پی ديگر به حافظه ميسپردم. شايد سه يا چهار ساله بودم. او شعری را آغاز ميکرد، دنباله اش را من ميخواندم. سپس ادبيات ديروز، راه پيشرفت در سفر ادبی را برايم هموارتر کرد." او ادامه میدهد که پديده دلخواهش در ادبيات، داستان کوتاه است و شيفتگی او به داستان، که خود دستاورد غرب است، ريشه در کار نويسندگان خارجی، به ويژه اروپاييها و آمريکاييها دارد."
داستانهای کوتاه دری سپوژمی از نگاه پرداخت، آميزه يکدستی است از سادگی، گستردگی و حس شاعرانه. همچنین، انسانگرايی و جهانباوری دراين نوشته ها به نحوی جادوئی به هم گره خورده اند . داستان هایش جلوه هايی دارند که برخاسته از يادهای سرزمينی است که او در آن بالنده شده است.
درداستان کوتاه "موزه ها در هذيان" سپوژمی يورش شوروی را باز ميگويد. راوی داسـتان زنی است در آسـتانه مرگ. او ميبيند که چگـونه تانک های شـوروی به روسـتا ميرسند... دختر جوانی که سـرش زخم برداشـته، دچار روانپريشی ميشود. او به گمان خودش ازاين سوی کشور به آنسو ميرود و می بيند که به جای خوشه های انگور، دسـتها، پاها و سـرها از تاکهـا آويزان شده اند ...
در داستان ديگری، "تذکره"، سپوژمی از نوجوانی ميگويد که مادرش او را پنهان ميکند، زيرا ميترسد مبادا فرزندش را برای ارتش نامنويسی کنند...
"لطیف ناظمی" از نویسندگان بزرگ افغانستان در مقدمه این کتاب در مورد ویژگیهای رمان در کشوری دیگر نوشته است. "در کشوری دیگر، تصویری از سیمای دو جامعه عمیقاً متفاوت. جامعهای فقیر و درمانده با همه ارزشنماهای جدیاش، با همه صداقتهای روستاییاش و با همه صمیمیت شرقیاش، با توانمندی و از خود بیگانگیهایش، با درون تهی هولناکش و با آدمهایی که به گفته مارکوزه یک بعدیاند.
در اینجا سرگذشت آدمهایی را میخوانیم که با صداقت و باور میزیند و میمیرند و هم سرگذشت آدمهایی را که در برهوت تنهایی و بیباوری رها شدهاند؛ قصه خانوادههای به هم پیوسته است و خانوادههایی از هم گسیخته؛ خانوادههایی که عشق و صمیمیت مهرههای ساختاری آنهاست و خانوادههایی که بیگمان در پیله تنهایی دردناکی میتنند و میفرسایند.
آدمهای داستان، یک زن سالخورده، یک جوان و یک آدم شرقیاند که این آدم شرقی، «من» روایتی داستان را میسازد.
نویسنده با دید شرقی و اشراقی به غرب مینگرد از این رو، هم از آدمهای مرکزی داستانش نفرت دارد و هم دوستشان دارد.
او آدمی است که بسیار عاطفی میاندیشد و از این رو گاه گاهی در داوری هایش از مفاهیم کلی انسانی، از انسان گرایی و اومانیسم عالی بهره میجوید.
از" ژرار" می گوید که به دوستش "پاسکال" خیانت روا داشته و این خیانت مسیر زندگی پاسکال را دگرگون کرده است؛ او تحصیل را رها می کند، معتاد به مواد مخدر میشود و سرانجام در کشوری دیگر کشته میشود.
نویسنده، گناه این خیانتها را به گردن جامعه باختر زمین نمیاندازد، بلکه دست به یک طرح تاریخی میزند و نشان میدهد که همیشه قابیلهایی در پی هابیلها بودهاند، شغادهایی به دنبال رستمها و ژرارهایی در کمین پاسکالها.
با آن هم، این مدینه فاضله و این فرنگستان، سرزمین دلهره و اضطراب است؛ فساد آباد است؛ جامعهای است که در واژه "خارجی"غمبارترین اهانتها و تحقیرها را بار کرده است و انسان شرقی در این مدینه فاضله غریبه بودنش را و بیگانه بودنش را در میان دیگران حس میکند.
از زبان «من» روایتی داستان است که میخوانیم «خود را درختی تصور میکردم که با ریشهاش از زمین کنده شده و به زمین دیگری نشانده شده و در زمین دیگر سر سازگاری ندارد.» این درخت افسرده که در سرزمینهای دیگر زندگی ملالانگیزی دارد.
هنگامی که بهشت گمشدهاش را می یابد، نفس راحتی میکشد؛ آسمان آبی، چشمانش را پر میکند؛ در بهشت بازیافته زندگی را درمییابد و مرگ فاصلهها را مینگرد."
"در کشوری دیگر"، در ۱۹۲ صفحه و به قیمت ۹۸۰۰ تومان در سال ۱۳۹۳ در مشهد و توسط "سپیده باوران" منتشر شده است.
در بخشهایی از کتاب "در کشوری دیگر" میخوانیم:
"بزانسون" شهر کوچکی است در شرق فرانسه. شهری است در مرز سوئیس و فرانسه. مردم این شهر عادات خاص خودشان را دارند؛ و درِ خانهشان را به آسانی به روی دیگری باز نمیکنند. در بین خود، حلقههای کوچکی ساختهاند که این حلقهها هم بسیار محکماند و هیچ تازهواردی نمیتواند به سادگی در این حلقهها داخل شود.
تمام زندگی این مردم در چهاردیوار خانههایشان خلاصه میشود. و تمامی اندیشههایشان دَورِ چَوکیهایشان، پردههایشان و میزهایشان دَور میزنند. انگار بیرون از دروازههایشان جهانی وجود ندارد؛ دیگرانی وجود ندارند. در چشمان رنگه و شیشهمانندشان هیچ چیز خوانده نمیشود. آدم خیال میکند که این چشمان تنها قادرند گاهی حالت خصمانه به خود بگیرند و بس.
آنجا که من زندگی میکردم، بیشتر دهقانانی زندگی میکردند که زمینهایشان را ترک کرده بودند و شهرنشین شده بودند و با این شهرنشینیشان کارهای کوچکی برای خود دستوپا کرده بودند. و با این هم اُلفتشان با زمین قطع نشده بود. به همین علت هیچ گپی برای گفتن نداشتند. همیشه از هوا و تأثیر هوا روی زمین گپ میزدند. اگر قطرهای باران میبارید، نگاهها با هم تلاقی میشدند.
آنجا که زندگی میکردم، آپارتمانها روی هم خوابیده بودند و طبقات بلندی را ساخته بودند. وقتی که از دور به این اشکال هندسی مربعشکل و مستطیلشکل میدیدم، دلم تنگ میشد. دلم هیچ نمیخواست که خانهام بروم. اما میرفتم. وقتی زینهها را میپیمودم گاهی تصادفاً دری یا درهایی باز میشدند؛ کسی یا کسانی میبرآمدند و میرفتند پیِ کارشان.
نگاههایشان همیشه فراری میبودند؛ مثل اینکه از نگاه یکدیگر هراس داشتند. و اگر تصادفاً نگاه آدم با نگاهشان تلاقی میکرد، زود یا پیشِ پایشان را میدیدند و یا دیوار سپید کنار زینهها را. این هراس و گریز همیشه به نظرم خندهدار میآمد؛ اما خوکردن به این هراس و گریز در آغاز برایم دشوار بود. در چهرههایشان هیچ چیز خوانده نمیشد: نه اندوهی، نه سُروری، هیچ. شاید هم به همین علت من هیچ علاقهای به آشناییشان در خود احساس نمیکردم.
بعدها به این شیوه زندگی و این بیتفاوتی کنجکاو شدم. دلم میخواست آنان را در درون خانههایشان، در پشت دیوارهایشان ببینم. به نظرم میآمد که هیچ قدرتی در جهان، آرامش آنان را به هم زده نمیتواند. این آرامش جزوِ همان ساختمانهای مربع و مستطیلشکل شده بود. تنها گاهگاهی این آرامش به نظرم ساختگی میآمد.
وقتی در اتاقم میبودم، همه جا ساکت میبود. تنها گاهی آواز قدمهای کسانی که از زینهها تا و بالا میرفتند، شنیده میشد؛ و آواز دری که باز میشد یا بسته میشد. این آوازها آوازهای همیشگی شب و روز بود. و یک وقتی متوجه شدم که با این آوازها، با آن هراس و گریز و با آن آرامشی که گاهی به نظرم ساختگی میآمد، خو کردهام. یک روز از اُرسیِ اتاقم بیرون را میدیدم، ساختمانهای مربعشکل و مستطیلشکل را، که یک بار صدای فریاد را شنیدم. خوب حواسم را جمع کردم. آوازِ فریاد زنی بود که با تمامی تواناییاش فریاد میزد. چیزهایی میگفت و فحش میداد. از خود پرسیدم:
ـ صدا از کجاست؟
زود دانستم که از زینههاست. دویده سوی در رفتم. آن را باز کردم. زن را شناختم. موهایش پریشان بود. رویش سرخ شده بود و مرطوب. چشمان بسیار کوچکش هم سرخ شده بود. همه گوشتهای تنش تکان میخوردند. رویش را با ناخنهایش میخراشید و میگریست. همان طور که به دیوار سپید کنار زینه تکیه داده بود، خودش را پیچوتاب میداد و فریاد میزد. خوب شناختمش. در یکی از طبقات همان ساختمان زندگی میکرد و همیشه با سر و روی مرتب و همان آرامش معمول از زینهها پایان و بالا میرفت. با تعجب در دلم گفتم:
ـ این زن گریسته میتواند؟ فریاد زده میتواند؟
تا همان لحظه نمیتوانستم تصور نمایم که این زن فریاد زده بتواند و گریسته بتواند، موهایش را چنگ بزند؛ با آن آرامشی که من گاهی میدیدمش. گیج شده بودم. نزدیکش ایستادم و پرسیدم:
ـ چی شده؟
ـ فرار کرده.
شانهاش را گرفتم. گوشت شانهاش زیر دستم بسیار نرم و بیحال آمد. دستم را از روی شانهاش پَس کردم و باز پرسیدم:
ـ کی فرار کرده؟
ـ رفت اما برای همیشه نِی. میدانید او نمیتواند از چنگ من فرار کند...
دریافت رایگان خبرنامهبا خبر-پیامک های ما اخبار را بصورت زنده دریافت کنید
آبونه شوید