دسترسی به محتوای اصلی
کتاب‌ها و اندیشه‌ها

ادبیات فرانسه‌زبان آفریقای سیاه: "در امتداد قندریزی‌ها"

نتشر شده در:

تدریس ادبیات آفریقای سیاه از سوی آلن مابانکو که برای اولین بار به عنوان نویسنده کرسی سالانه خلاقیت هنری کلژ دوفرانس را در اختیار گرفته، اهمیت این ادبیات را در سطح گسترده‌ای گوشزد کرده است. این نویسنده فرانسوی کنگویی‌تبار، در سخنرانی افتتاحیه این درس گفت که ادبیات فرانکوفون آفریقای سیاه و ادبیات استعماری فرانسه، دو چیز جدایی‌ناپذیر و در عین حال متضاد هم هستند.

آلن مابانکو
آلن مابانکو Patrick Imbert/Collège de France
تبلیغ بازرگانی

المیرا دادور، استاد ادبیات فرانسه در دانشگاه تهران، در گفت‌وگو با رادیو بین‌المللی فرانسه، درباره شکل‌گیری ادبیات فرانسه‌زبان آفریقا و همچنین ادبیات استعمار و ادبیات پسا استعمار آفریقا توضیح می‌دهد.

این استاد دانشگاه همچنین در این گفت‌وگو به تأثیر ادبیات آفریقا بر نویسندگان ایرانی می‌پردازد.

المیرا دادور، پیشتر در مقاله‌ای با عنوان "شعر استعمار و پسااستعمار"، به خوانشی نو از دو شعر سروده به زبان فرانسه، یکی "اندوهان شاکا" از لئوپولد سِدار سنِگور نویسنده و شاعر سنگالی و دیگری "دعای یک کاکا سیاه کوچولو" از گی تیرولین شاعر گوادولوپی، پرداخته است.

این دو شعر به ترتیب از مجموعه‌های "اتیوپیایی‌ها" و "توپ‌های طلایی" انتخاب شده که در سال‌های ۱۹۵۶ و ۱۹۶۷ به چاپ رسیده‌اند.

المیرا دادور معتقد است که مطالعه این دو شعر، به خوبی خط سیر استعمار تا پسااستعمار را در ادبیات فرانسه‌زبان آفریقا روشن می‌کند.

به نظر این استاد دانشگاه، استعمارگر، اگر نگوییم تمامی هویت، لااقل بخشی از هویت خود را در سرزمین مادری جا گذاشته و دیگر هویتی مستقل ندارد. او در کنار استعمارشده و در «تعامل» در حد توان، با « آن دیگری» است که هویت‌دار می‌شود.

گفت‌وگو با المیرا دادور را با کلیک روی تصویر بالا گوش کنید. همچنین این دو شعر را با ترجمه این استاد دانشگاه بخوانید:

شاکا

لئوپولد سِدار سنِگور
لئوپولد سِدار سنِگور

اندوهانی چند صدایی
تقدیم به شهیدان «بان تو» ی جنوب افریقا

«سرود اول»
همراه با ضربه‌های طبل سوگواری

صدایی سپید

«شاکا» اینک دیگر بار تو هستی همچون پلنگی یا کفتاری بد خلق
سه نیزه تو را به زمین میخکوب کرده و ناله‌های ضعیف کودکانه‌ات را به عدم سپرده است.
تو تسلیم سودای خود شدی. حمام خونی که راه انداختی جزای تو باد.

شاکا با چهره ای آرام
بله اینک من در میان دو برادر خود هستم، دو خائن، دو نیرنگ باز، دو احمق! ها!
اما نه به مانند یک کفتار، بلکه همانند شیر اتیوپی، سر فراز.
اینک به زمین سپرده شده ام. چه فرح انگیز است سرزمین کودکی!

صدای سپید
شاکا تو در دورترین نقطه جنوب می‌لرزی و خورشید در بالاترین نقطه آسمان قهقهه می‌زند.
در این روز روشن، شاکا تو تاریکی و نوای کبوترهای چاهی را نمی‌شنوی.
تنها همین صدای بُرّنده من است که قلب تو را پاره می کند.

شاکا
صدا، صدای سپید آن سوی دریاها، چشمان درون من روشنی بخش شبهای الماسگون شد.
نیازی به صبح کاذب نیست. سینه من سپری ست در برابر آذرخشی که از تو ساطع می گردد و آن را در هم می‌شکند.
شبنم صبحگاهی درخت تمر را در بر گرفته، و خورشید من از افق آبگینه ای سر بر می آورد.
من نجوای نیمروز نُولیوه(Nolivé ) را می شنوم و در بند بند وجودم شادمانم.

صدای سپید
هاهاهاها ! این تو هستی که از نولیوه می گویی، عروس خوب و زیبایت، با قلبی نرم، چشمانی همچون گلبرگ‌های نیلوفر و کلامی چون زمزمه چشمه سار؛ تو این خوب زیبایت را کشتی تا از وجدان خود رهایی یابی.
شاکا
هه! از درایت سخن می‌گویی؟...
بله من او را کشتم، زمانی که او از سرزمین های آبی صحبت می‌کرد.
بله من او را کشتم! آن هم بی آنکه دستم بلرزد...

صدای سپید
پس تو اعتراف می کنی شاکا! پس سرکوبی هزاران هزار مرد دیگر را هم می پذیری،
فوج عظیم زنان باردار و کودکان شیرخوار را؟
تویی پیشکار خفاش ها و کفتار ها، شاعر دره مرگی.
همه در جستجوی یک جنگجو بودند و تو کسی نبودی مگر یک سلاخ
مسیل ها همه سیلاب خون شده و چشمه، چشمه خون.
سگ های وحشی در دره هایی که عقاب مرگ بر فراز آن در پرواز است زوزه می کشند.
ای شاکا! تو که تمامی زولو( -Zoulou نام قبیله ) هستی، بدتری از طاعون و آتش فراگیر بیشه زار.

شاکا
یک مرغدانی پر همهمه بیش نبود، قفسی پر از دانه!
بله فوج های عظیم درخشان بود، مخمل های ریش ریش شده، شاهپر های ابریشمین
روغن خورده و براق همچون مس سرخگون.
من مشتی به این جنگل مرده کوبیدم و آتشی در این بیشه عقیم افروختم
همچون مالکی محتاط. برای کشت پائیزه فقط خاکستر مانده بود.

صدای سپید
چطور؟ دریغ از یک کلام ندامت...

شاکا
ندامت برای بدی‌هاست.

صدای سپید
بزرگترین بدی‌ها دزدیدن بوی مطبوعی ا‌ست که به مشام می‌رسد.

شاکا
بزرگترین بدی ها ضعف درون است.

صدای سپید
دل نازکی قلب بخشودنی ست.
شاکا
رقّت قلب مقدس است...
آه! به گمان تو من او را دوست نداشتم؟
(...)
صدای او در ذهن من نبض تب دار شب است!
آه! به گمان تو من او را دوست نداشتم؟
اما این سالهای طولانی، این میخکوب شدن بر روی گردش زمانه، این غل و زنجیر مانع از هر حرکتی می شد. آن شب طولانیِ بی خوابی... من سوار بر اسب کنار رود زامبِز(Zambèze ) سر در گم به سوی ستارگان می تاختم.
دردی نا شناخته مرا که همچون پلنگی در بند بودم ذره ذره تحلیل می برد.
چنانچه کمتر دوستش می داشتم هرگز او را نمی کشتم.
باید از شک و تردید رهایی می یافتم.
(...)
به خاطر عشق به ملت سیاه پوستم.

صدای سپید
عجب! پس تو شاکا خود یک شاعری... سخنوری خوب... یک سیاستمدار!

شاکا
اخبار رسیده بود:
« آنان با خط کش ها، گونیاها، پرگارها و دیگر ابزار از کشتی پیاده می شدند.
پوستی سفید، چشمانی روشن، سخنانی عریان و لبانی نازک.
آذرخشی بر روی کشتی آنان است.»
من سری شدم و بازویی بدون تزلزل، نه جنگجو نه سلاخ،
یک سیاستمدار، همانگونه که گفتی، شاعر را کشتم ماند مرد عمل.
یک مرد تنها قبل از دیگران، هم آنانی که تو دریغاگوی آنانی، مرده است.
چه کسی به سودای من پی خواهد برد؟

صدای سپید
مرد خردمندی که فراموشی‌های غریبی دارد.
اما شاکا گوش بده و به خاطر بسپار.

صدای کاهن ایسانوسی(Issanoussi )
خوب فکر کن شاکا، من تو را مجبور نمی کنم؛ من فقط یک کاهن هستم یک فن آور.
قدرت، بدون از خود گذشتگی به دست نمی آید. قدرت مطلق خون می‌طلبد، خون عزیزترین عزیزان را.

یک صدا( همچون صدای شاکا از دوردست ها)
سرانجام باید مرد، همه چیز را پذیرفت...
فردا خون من دانش تو را آبیاری خواهد کرد، همچون شیری که در زیر پوسته خشک ذرت است. کاهن از نظر من دور شو! همه محکومان[به مرگ] چند ساعتی رهایند.

شاکا( بیمناک از خواب می پرد)
نه!نه! صدای سپید تو خودت خوب می‌دانی...

صدای سپید
که رسیدن به قدرت هدف تو بود...

شاکا
یک وسیله...

صدای سپید
خشنودی های تو...

شاکا
درد و عذاب من.
در رویایی دیدم که تمامی سرزمین‌ها در چهار گوشه گیتی از قانون گونیا و پرگار فرمان می برند. جنگل‌ها تخریب شده، تپه‌ها از میان رفته، دره ها و رود ها در اسارت.
سرزمین های چهارگوشه گیتی را پشت میله‌های اسارت دیدم.
مردم جنوب همچون مورچگانِ یک لانه، در سکوت مطلق فرو رفته بودند.
همه به کار. کار مقدس است، اما نه بیگاری.
دیگر نه طبل و نه هیچ صدای دیگری حرکت فصل ها را خبر نمی دهد.
مردم جنوب در میدان های کار، بندر ها، معدن ها و کارخانه ها هستند.
و شب ها در محله های فلاکت تجزیه می شوند،
و مردم از کوه ها طلای سیاه و سرخ را استخراج کرده، روی هم انبار می کنند و خود از گرسنگی می میرند؛ و من در یک صبحدم، جنگلی از سرهای کُرک دار را دیدم که از مه صبحگاهی بیرون می آمد.
بازوان چروکیده، شکم ها فرو رفته، چشمها و دهان ها گشوده در طلب خدایی نا دیدنی.
در برابر این همه درد و رنج استهزا شده آیا می توانستم خود را به ناشنیدن بزنم؟

صدای سپید
شاکا! صدای تو از نفرت گلگون گشته...

شاکا
من فقط از ستم بیزار بودم...

صدای سپید
از این بیزاری است که دل می سوزد.
دل نازکی ستودنی ست؛ اما این آتش‌افشانی نه!

شاکا
این بیزاری نیست؛ بلکه عشق بخشیدن است به ملت خویش.
حرف من این است که صلح همراه با لشکرکشی میسر نیست. صلح در زیر یوغ ستم میسر نیست. برادری بدون برابری مفهومی ندارد. خواستۀ من این بود که همه با هم برادر باشند.

صدای سپید
تو جنوب را بر سپیدان شوراندی...

شاکا
آه! باز هم تو صدای سپید، صدای مغرض، صدای اغوا کننده.
تو صدای زورمندانی در برابر ناتوانان، وجدان سلطه جویان آنسوی دریاهایی.
من هرگز از گوش صورتی ها نفرت نداشتم. ما چنان به پیشباز آنان رفتیم که گویی پیام آوران خداوند اند.
با سخنان دلنشین و نوشیدنی های گوارا.
آنان از ما کالا خواستند، همه را بهشان دادیم:
ظرف های صدفی ویژه عسل و پوست های به رنگ رنگین کمان.
افزارطلایی، سنگ های قیمتی، طوطی و میمون چه می دانم؟
چه بگویم از هدایای زنگار گرفته آنان از خرده شیشه های غبار گرفته شان؟
بله با آموختن اصول آنان من سراپا عقل شدم.
درد و رنج شد سهم من، سهم سینه و سهم ذهن من.

صدای سپید
برای دلی پرهیزکار درد و رنج خودخواسته عین رهایی است...

شاکا
و دل من آن را پذیرفت...

صدای سپید
یک دل پشیمان...

شاکا
به خاطر عشق به ملت سیاهپوستم.

صدای سپید
به خاطر عشق به نولیوه و خفتگان دره مرگ؟

شاکا
(...)
هر مرگی خود فنای من است. باید برای برداشت محصول بعدی آماده می شدیم.
و سنگ آسیاب آرد سپید محبت های سیاه را بیخت.

صدای سپید
کسی که رنج بسیار برده باشد، بخشایش بسیاری نیز نصیبش خواهد شد...

سرود دوم
( صدای پر طنین طبل)

شاکا
( چشمهایش را برای لحظاتی بست، سپس آنها را گشود و مدتی طولانی به سوی خاور خیره ماند، چهره‌اش نورانی است و با وقار).
اینک شب است که فرا رسیده، شب نیکو و زیبای من. ماه سکه نقره است.
من نجوای صبحگاهی نولیوه را می‌شنوم، سیبی به رنگ دارچین که در میان بوته ها می‌غلتد.

همسرایان
چون چنین شد، او ما را ترک خواهد کرد! چقدر تیره است! زمان تنهایی فرا رسیده است. بزرگ قوم زولو را گرامی بداریم. باشد که آوایمان آرامشش بخشد.
زنده باد! زنده باد!

تک خوان
و چقدر باشکوه است او! اینک زمان زایشی دوباره فرا رسیده است.
(...)
تو خود زولو هستی، توانمندی تو رشد ما را سبب شد. پره های بینی مان نیروی زندگی را می بلعد.
و تو ای فرزانه، با گُرده ای فراخ که تمامی ملت های سیاه را بر گرده خود داری.

همسرایان
زنده باد! زنده باد!(...)

تک خوان
تو نیرومندی و بخشنده ای برای تبار خویش.
شب را با طُره ستارگان درخشانش دلداری.
آفرینندۀ گفتار جانبخشی.
دیار کودکی را شاعری.

همسرایان
مرگ بر سیاست پیشه و زنده باد شاعر!

شاکا
طبل تام تام، حرکت زمان بیان ناپذیر، سرود شب را می خواند و سرود نولیوه را. و شما همسرایان شب‌های بی‌پایان، نگاهبان عشق ما باشید.

تک خوان
و ما باز در آستانه شب قرار گرفته ایم، داستانهای کهن را می شنویم و گردوههای سفید را می جوییم.
ما نخواهیم خوابید، آه! ما تا رسیدن خبر خوش نخواهیم خوابید.

همسرایان
نولیوه در میان پوسته نرم و لطیف خود خواهد مرد،
و سپیده دم خبر خوش متولد خواهد شد.

شاکا
آه ای شب من! سیاه من! نولیوه من!
در میان دست‌های نرم تو که اندوه را می‌زداید این ناتوانی از پا در خواهد آمد(...)
حالا که همه چیز عریان است آن اندوه در گلو مرده
و به ناگاه مبهوت و به ناگاه شرمنده از برق نگاه دلدار
آه! ای روح عریان تا ریشه و سنگ خارا
اما بدان که آن اندوه در میان دستهای نرم تو از میان رفته است.

همسرایان
زنده باد! زنده باد!

 

 

گی تیرولین
گی تیرولین

دعای یک کاکا سیاه کوچولو

پروردگارا من خیلی خسته‌ام
خسته به دنیا آمده‌ام.
از صبح خروس خوان تا الان بسیار راه رفته‌ام
و یالی که به مدرسه آنها منتهی می شود خیلی مرتفع است.

پروردگارا، دیگر نمی خواهم به مدرسه آنها بروم
کاری بکن، التماست می کنم، که دیگر به آنجا نروم.

می‌خواهم پدرم را در دره‌های سرسبز دنبال کنم
وقتی شب هنوز در راز و رمز بیشه‌ها شناور است
جایی که ارواح رانده شده از روز می‌سُرند
دلم می‌خواهد ظهر پای برهنه بر باریکه راه‌های خشکیده
اطراف برکه‌های تشنه گام بردارم.

دلم می‌خواهد چرت بعد از ظهرم پای درختان انبه باشد،

دلم می‌خواهد زمانی بیدار شوم
که سوت کارخانه سفیدها آن دورها بلند می‌شود
وقتی که کارخانه
بر اقیانوسی از نیشکر
کارگران کاکا سیاه خود را در دشت تف می‌کند.

پروردگارا، دیگر دلم نمی‌خواهد به مدرسه آنها بروم
کاری بکن، التماست می‌کنم، که دیگر به آنجا نروم.
آنها می‌گویند که یک کاکا سیاه کوچولو باید به آنجا برود
تا مثل آقاهای شهر بشود
آقاهای درست و حسابی.

من ترجیح می‌دهم در امتداد قندریزی‌ها پرسه بزنم
آنجا که کیسه‌های پر تلنبار شده‌اند
کیسه‌های پر از قند قهوه‌ای
به رنگ پوست من
من ترجیح می دهم
زمانی که ماه عاشق
در گوش درختان نارگیل سر خم کرده
نجوا می‌کند
در دل شب
به صدای خش‌دار پیر قصه‌گو
گوش سپارم
به قصه‌هایی که در کتاب‌ها نیست.
شما که می‌دانید، کاکا سیاه‌ها فقط باید کار کنند.
پس چه لزومی دارد
آنچه را که در کتاب‌ها آمده
آنچه را که به اینجا هیچ ربطی ندارد یاد بگیرند؟

تازه، مدرسه آنها خیلی هم غم‌انگیز است
غم‌انگیز مثل
این آقاهای شهری،
این آقاهای درست و حسابی
که دیگر رقصیدن در مهتاب را از یاد برده‌اند
که دیگر راه رفتن پای برهنه را از یاد برده‌اند
که دیگر قصه گفتن شبانه را از یاد برده‌اند.

دریافت رایگان خبرنامهبا خبر-پیامک های ما اخبار را بصورت زنده دریافت کنید

اخبار جهان را با بارگیری اَپ ار.اف.ای دنبال کنید

بخش‌های دیگر را ببینید
این صفحه یافته نشد

صفحۀ مورد توجۀ شما یافته نشد.