ایران، سالهای پس از انتخابات بحثبرانگیز ۱۳۸۸ است. دو خبرنگار فرانسوی به این کشور میروند تا ببینند و بشنوند آنچه در این سرزمین میگذرد. حاصل این سفر کتابی شده است به نام Love story à l’iranienne.
این دو خبرنگار فرانسوی برای اینکه بتوانند بدون دردسر کار خود را به انجام برسانند، شغلشان را پنهان میکنند و زیر پوست دو گردشگر ساده میروند تا به گفته خودشان مبادا زیر ذرهبین حکومت قرار گیرند و جاسوس خوانده شوند. دو گردشگر که قرار است مدتی در این کشور بمانند.
این دو در روزهای اقامت در ایران به سراغ جوانها میروند و از آنها درباره نوع زندگیشان، مشکلات، خانوادهها و محدودیتهای حکومت میشنوند.
ژیلای 26 ساله در تهران برایشان از رابطه خود با میلا میگوید. ژیلا از آن جوانهایی است که نه تنها محدودیتهای حکومت، بلکه سختگیریهای مادرش او را به ستوه آورده. در مهمانیهای شبانه، ترس از ماموران دارد و در خانه، نگران آشکار شدن رابطهاش با میلا است.
سیاوش 20 ساله اما در دو دنیا زندگی میکند. او در کافهای در شمال شهر تهران کار و در منطقهای در جنوب این شهر زندگی میکند. شاید اگر در ایران به دنیا نمیآمد، موسیقی را به طور جدی ادامه میداد.
ایندو سیاوش را در کافهای میبینند که به گفته خودش پر از جاسوس است تا ببینند چه کسانی آنجا حجابشان را رعایت نمیکنند یا کدامیک از دخترها سیگار میکشد؟
گردشگران فرانسوی با وحید 26 ساله در بهشت زهرا، قبرستان تهران قرار میگذارند. در بخش مربوط به شهدا.
سیاوش برای آنها از سالهای جنگ میگوید، از جوانهایی که در جبهه کشته شدند، از راهپیماییها و اعتراضات بعد از انتخابات سال 88 و از مرگ ندا آقا سلطان.
آنها با هم بر سر مزار ندا میروند که به گفته وحید " جنبش سبز با او مُرد."
اما جوانان دیگری هم هستند که در همان شرایط نه تنها احساس خوشبختی میکنند، بلکه ایران را بهترین محل زندگی برای زنان میدانند. همچنان که زینب در اصفهان به آنها میگوید: " مطمئن باشید این کشور بهشت زنان است. من در این سرزمین ملکه هستم."
امید 25 ساله در بندرعباس اما به گفته خودش " آزادی امریکائی" را میخواهد.
سفر که پایان مییابد، آماده کردن کتاب آغاز میشود. ژان دوکساق، نوشتن متون را به عهده میگیرد و همکار او هم تصویرسازیهای آن را انجام میدهد. کتابی که Love story à l’iranienne نام میگیرد.
در مقدمه کتاب به نقل از این دو خبرنگار آمده: " طی چند ساعت و گاهی چند روز، این جوانهای ایرانی آنچه در قلبشان بود را به ما گفتند. آن چیزی را که شاید به فرد دیگری برای گفتن آن اعتماد نمیکردند. این قصهها، ما را آزرده میساخت. اما آنچه از همه سختتر است، این است که هرگز دوباره آنها را نخواهیم دید."
به گفته نویسنده، همه این دیدارها و آشناییها در پارک آغاز شده، پارکهای شهرهای مختلف ایران و هرچند قصدشان بیشتر گفتوگو درباره سیاست بوده، اما بیشتر جوانانی که آنها ملاقات میکردهاند، علاقمند بودند از مسائل زندگی روزمره خود بگویند. چیزی که به گفته خودشان مساله اصلی آنهاست.
دریافت رایگان خبرنامهبا خبر-پیامک های ما اخبار را بصورت زنده دریافت کنید
آبونه شوید