نه زادگاه، نه گریزگاه
داستان بلند "نه دیگر تک، نه دیگر تاب" نوشته حسین نوشآذر، از نخستین آثار این داستاننویس ایرانی است که با موضوع مهاجرت منتشر شده و بیگانگی از سرزمین و از خود را روایت میکند.
نتشر شده در: : روزآمد شده در
حسین نوشآذر، نزدیک به بیست و پنجسال است که به آلمان مهاجرت کرده و اکنون به گفته خودش بین فرانسه و آلمان در آمدوشد است. این نویسنده تاکنون چندین مجموعه داستان و رمان چاپ کرده که همه آنها در سالهای مهاجرت او منتشر شدهاند.
مجموعه داستان «دیوارهای سایهدار» (انتشارات تصویر، آمریکا)، داستان بلند «تأملی بر تنهایی» (نشر باران، سوئد)، مجموعه داستان «سر سفره خویشان» (باران) و داستان بلند «نه دیگر تک، نه دیگر تاب» (نشر کتاب، آمریکا) و مجموعه داستان «یک روز آفتابی» (نشر ریرا، آمریکا) و پس از آن رمانهای "سفر کردهها" و "پس باد همهچیز را با خود نخواهد برد" را در ایران منتشر کرده . وی همچنین تاکنون چند رمان از نویسندگان خارجی را هم ترجمه کرده است.
داستان بلند 104 صفحهای "نه دیگر تک، نه دیگر تاب" که در سال 1998 منتشر شده، در واقع قصه شهری کوچک و مرد مهاجری را تعریف می کند که پانزده سال پیش روزی از وطنش گریخته، از سرزمین « مردان ژنده پوش و زنان سیاهپوش» به این شهرآمده بود به جایی که شاید بتواند در آن ریشه بدواند.
و حالا بعد از گذشت این سالها یک بار که زنش رفته به سفری سه هفتهای تا خواهرش را در آمریکا، سرزمین مهاجران ببیند، او که پزشک است و از سالها پیش در بیمارستان روانی شهر "آخن" کار میکند، حالا به خودش فرصت داده که چند روزی به جای رعایت نظم و دقت همیشگی در سرزمینی که جاه طلبی یک خصلت پسندیده به شمار می رود و به موقع سرکار حاضر شدن، فضیلت است؛ مانند ره گم کردهای در یک شهر غریب آن چند روز را بدون خبر کردن کسی، با خودش تنها بماند. درست مثل جمله بهرام صادقی که نویسنده در ابتدای داستانش آورده: "بعد یک شهر دیگر و یک خانه دیگر و دوباره همان… همان و همان… بیتغییر و بی یک حادثه"…
ایام کارناوال است و او که آنقدر در این شهر صد و پنجاه هزار نفری مانده که اکنون آنجا را زادگاهش میپندارد در کوچههای خلوت و نیمه تعطیل شهر قدم میزند و با دیدن آشنایان ایرانی و خارجی، در ذهنش آنچه از آنها میداند و قصههای سرگردانیشان را به یاد میآورد.
آشنایانی که هیچکدام در این سالها به دوست بدل نشدهاند؛ چون در اینجا "دوستیها ریشهدار نبود؛ به حسب تصادف سر راه هم قرار میگرفتند، مدتی همراه و همسفر هم بودند، بعد ناگهان راهشان از هم جدا میشد. هرکس به راه خود میرفت و بعد از مدتی، دوستی اول جای خود را میداد به یک آشنایی سطحی."
جواد، پزشک ایرانی در سالهای اولیه انقلاب، وقتی که "انقلاب بهمن، سقف ملیت و همزبانی را روی سرشان ویران کرد" و همه را گرفتار "حادثهای بدفرجام" کرد، "فاجعهای که در سرنوشت مردمانی نمود مییافت که با آنان زیسته بود و دوستشان داشت" از ایران یک راست به این شهر آمده بود.
پیش از آن تا در ایران بود و از وقتی خودش را شناخت، کار کرده بود، هنوز دیپلم نگرفته بود که در یکی از کارگاههای جنوب شهر تهران کارگری میکرد، پس از آن هم در این شهر به هر ناروایی تن داده بود تا آنجا ریشه بدواند. فکر برگشتن به ایران را هم نکرده بود، یکبار هم که سفری چند روزه رفته بوده به آنجا، پشت دستش را بعد داغ کرده بود.
مثل "مجیدی" که گذرنامه پناهندگیاش را پس داد، دار و ندارش را فروخت و یکه و تنها به ایران بازگشت، اما هنوز شش ماه نگذشته بود که برگشت آلمان و گفت: "تازه فهمیدم که من همه جای دنیا تبعیدی هستم."
دوستان قدیم و آشنایان این روزهای دکتر "جواد" در رمان "حسین نوش آذر، همه آدمهایی هستند خسته از کار یکنواخت روزانه، از دوندگی و تلاش برای پرداخت بدهی به بانک، از ترس از دست دادن کار و از خیلی چیزهای دیگر.
یکی آنقدر پای میز رولت ایستاده تا صاحب سرمایه شود و رستوران ایرانی راه بیندازد و با دختری ایرانی ازدواج کند و بالاخره دست از همه چیز شسته و به بیمارستان روانی پناه برده، آن یکی کارگر چاپخانه بوده و حالا که اینجا آمده، زنش میخواهد بلوغی دوباره را تجربه کند، آن دیگری مهندس نفت بوده و اینجا نمیخواهد پیتزا در خانه این و آن ببرد، نشسته در خانه و به سنت آدمهای وازده، از بقیه ایراد میگیرد و معلوم نیست چرا به قول آلمانیهای شهر "مثل همه ایرانیها فکر میکند تافته جدا بافته است؟" در حالی که آنها "دوست دارند ایرانیها را خوار ببینند"
یکی قبلا دادستان شاهآباد بوده و اینجا خانهنشین و بهانه گیر و وسواسی شده. آن یکی به هر ایرانی تازه واردی میرسید، میگفت زندگیات را تعریف کن که برایت به آلمانی بنویسم. به همه هم میگفت از اعضای یک سازمان حقوق بشر است، هرچند بعد معلوم میشود جاسوس سفارت ایران بوده. بقیه هم یا از مبارزه به دنبال اعتبار اجتماعی بودهاند یا در دسته کسانی هستند که اینجا به اعتبار یک زندگینامه جعلی ماندگار شدهاند و بعد حتی دروغ ساخته و پرداخته خودشان را هم باور کردهاند.
حتی "بانی" که کرد است و بعد از بمباران حلبچه به اینجا پناه آورده و "سهیل" یا "زهیل" افغان، همه تبعیدیهایی هستند که دیگر نه در زادگاهشان رسمیت دارند و نه در گریزگاهی که برگزیدهاند.
و اینجا در سرزمینی که مردمش دوست دارند به مردمان سرزمینهای دیگر ترحم کنند، همه دارند در خانههای شیشهای زندگی میکنند.
اینجا هنوز بیمارانش ترجیح میدهند پزشک آلمانی آنها را معاینه کند و وقتی روزی به یکی از این بیمارها میگوید ایرانی است، جواب میشنود که:" چقدر خوب است که به جای آدمکشی تصمیم گرفتهاید به انسانها کمک کنید."
و حالا از میان این مهاجران، نسل دوم آنهاست که میبالد، هرچند انگار آنها هم باید میراثخوار سنت هزار ساله سرزمینی باشند که نه دیگر به درستی میدانند کجاست و نه با زبانش آشنا هستند.
در این میان برای جواد، منیر تنها نقطه روشن در این تاریکی بیکران است که بعد از یک ازدواج ناموفق و عصیان کور و فسق و فجور و عیاشیهای بعد از آن ، به زندگیاش پا گذاشته است.
حسین نوشآذر در این رمان مهاجرانی را توصیف کرده که بیگانگی و تبعید همراه همیشگی و سرنوشت محتوم آنان شده.
در غربت، حتی آنها که موفق هستند و به آنچه میخواستهاند رسیدهاند رسیدهاند، باز هم تبعیدی و سرگردان هستند. نه اینجا به آرامش دست یافتهاند و نه در وطن جایی دارند. نه میتوانند بمانند و نه میتوانند بروند و یک زندگی دیگر را شروع کنند. نه دیگر شوری مانده و نه دیگر شری. نه دیگر تک، نه دیگر تاب.
شاید اگر به گفته آن کتابفروش شهر آخن، همه چیز سرزمین این ایرانیهای تبعیدی مثل خطشان زیبا بود، سرنوشت آنها هم زیباتر از این میشد.
دریافت رایگان خبرنامهبا خبر-پیامک های ما اخبار را بصورت زنده دریافت کنید
آبونه شوید