مارسل بئالو، نویسنده و شاعر فرانسوی که بیست و سه سال پیش در پاریس درگذشت، جزو آن دسته از نویسندگان قرن بیستم فرانسه است که با وجود اهمیت فراوانش، در ایران چندان شناخته شده نیست. بئالو با چاپ اولین مجموعه شعرش در بیست و چهار سالگی، با شاعرانی چون ژان بوسلو آشنا شد و پنج سال بعد، آشنایی با ماکس ژاکوب، شاعر سوررئالیست فرانسوی، تأثیری عمیق بر مسیر ادبی او گذاشت و به نوشتن شعرهای منثور روی آورد.
آشنایی مارسل بئالو با ماکس ژاکوب به آشنایی با شاعران "مکتب روشفور" انجامید و او با توصیه این شاعران، سبک شاعری و شیوه تخیل خود را حفظ کرد.
مصطفی فرزانه، نویسنده مقیم فرانسه، که شش سال پیش از درگذشت مارسل بئالو درباره این شاعر فرانسوی در مجله کلک چاپ تهران مطلبی را منتشر کرد، نوشت: "کاش صادق هدایت مارسل بئالو را دیده و با او آشنا میبود."
فرزانه که چند داستانی از کتاب "خاطرات سایه" نوشته یا سروده مارسل بئالو را ترجمه کرده، اضافه میکند: "بئالو متولد ۱۹۰۸ است و هدایت ۱۹۰۳. یعنی هر دو در بین دو جنگ، جوانهای متفکر و کنجکاوی بودند که با دنیای خرافات به مبارزه برخاسته بودند و با نیش قلم میخواستند مردم جنگ زده را هشیار بدارند."
مصطفی فرزانه مینویسد: "نوشتههای بئالو جای دلخوشکنک برای خوانندگان آسانپسند نمیگذارد. هزل تلخ بیپروای او خاص عده معدودی است که سر ناترس دارند."
کتاب "خاطرات سایه" حاوی ۱۲۰ داستان شعرگونه است که خود بئالو به آنها "خرده رمان" (Mini roman) میگفت.
مسعود قارداشپور، دانشآموخته زبان و ادبیات فرانسه، که این کتاب را ترجمه کرده، در گفتوگو با رادیو بینالمللی فرانسه به پیشینه "شعر منثور" در ادبیات فرانسه میپردازد و همچنین جایگاه این نوع شعر را در ادبیات فارسی بررسی میکند.
قارداشپور به این پرسش نیز پاسخ میدهد که اساسا ترجمه آثار شاعرانی چون مارسل بئالو چه ظرفیتی را به زبان و ادبیات فارسی اضافه میکند.
یکی از داستانهای کتاب "خاطرات سایه" با نام "نامه حیاتی" و با ترجمه مسعود قارداشپور:
نامه مهمی داشتم که باید مینوشتم، نامهای که سرنوشت زندگیام به آن بستگی داشت. سرنوشت زندگیام... باید جملهها را سبکسنگین میکردم، باید عبارتها را حسابشده به کار میبردم، باید حواسم میبود که یک ویرگول نابهجا حتی، ممکن است منشاء بسیاری بدبختیها بشود. و این زمان میطلبید، زمان زیادی میطلبید. من هم که از صبح تا شب گرفتار کسب و کار بودم. هر روز، از سپیده صبح پشت میزم مینشستم تا بلکه این نامه را بنویسم، ولی هنوز اولین جملهها را ننوشته، صدای زنگ تلفن بلند میشد، یا یک مشتریِ سحرخیز که میخواست خودم را حضوراً ببیند، زنگ خانه را میزد. کار و بارم خوب بود و بدون آن نمیتوانستم از عهده تأمین مخارج خانواده پرجمعیتم برآیم. سرنوشت خانواده پرجمعیتم، میشود گفت، به رونق کسب و کاسبی من بستگی داشت. اما سرنوشت زندگی خود من به این نامه بسته بود. و برای همین اغلب، آخر شبها که تنها میشدم، خودم را ملزم به نوشتن آن میکردم. ولی افسوس! روزها آنقدر مشتری سرم میریخت، و آنقدر سر چانه زدن با آنها مخم خالی میشد که دیگر نمیتوانستم افکارم را جمعوجور کنم، و کلمات مناسبی برای نوشتن پیدا نمیکردم. و آخرِ سر هم، سرم روی کاغذها میافتاد و خوابم میبرد. فردا همه چیز از نو شروع میشد، باز همه چیز از نو شروع میشد. و همینطور زمان میگذشت. زندگی من هم کجدار و مریض سپری میشد و به واقع میدیدم که هرگز نخواهم توانست این نامه را بنویسم. گاهی هم البته این فکر از ذهنم میگذشت که «حالا آخرش که چی، گیرنده این نامه که قطعاً مدتهاست مرده است».
دریافت رایگان خبرنامهبا خبر-پیامک های ما اخبار را بصورت زنده دریافت کنید
آبونه شوید