دسترسی به محتوای اصلی
مقالۀ ویژه

آیا تمدنِ اروپایی به پایانِ عُمرِ خود نزدیک می شود؟ (بخش دوّم)

بازگشتِ اروپا به یونانیّت و مسیحیّت، بدونِ دگرگونیِ ریشه ای در شیوهء زندگی و نگرشِ اروپاییان به جهان امکانپذیر نیست. با هیچ محاسبهء عقلانی و با هیچ برنامه ریزی نمی توان ملت ها را از فروافتادن در سراشیبِ انحطاط باز داشت.

تبلیغ بازرگانی

علیرضا مناف زاده
علیرضا مناف زاده

در مقالهء پیش دیدیم که آمار و ارقام، آیندهء اروپا را هم از نظرِ اقتصادی و هم از نظرِ جمعیّتی نگران کننده توصیف می کنند. بر پایهء داده هایِ آماری، اروپا اعتبارِ پیشینِ خود را در جهان روز به روز بیشتر از دست می دهد. قدرت هایِ اقتصادیِ تازه نفس چنان پیش می تازند که بیمِ آن می رود به زودی اهرم هایِ اساسیِ اقتصادِ جهان را در دست بگیرند و از این راه بر سرنوشتِ جهانیان حُکمفرما شوند. نیرویِ اقتصادیِ ملّت ها بازتابِ توانِ جسمانیِ آن هاست. البته، نیرو و کمیّت دو مقولهء جداگانه اند. تأکیدِ بیش از اندازه بر مِلاک هایِ آماری مانند جمعیّت، وسعتِ خاک، موادِ اولیه و درآمدِ سالانه، ممکن است ما را از توجه به این حقیقت باز دارد که شاهکارهایِ بزرگِ تاریخی را تمدن هایی پدید آورده اند که بیش از هر چیز از زندگانیِ معنویِ نیرومندی برخوردار بوده اند. رازِ دستاوردهایِ عظیمِ هنری و علمیِ اروپایِ عصرِ روشنایی را در درجهء نخست در قدرتِ معنویِ تمدنِ اروپایی باید جُست. از همین رو، بحران هایِ اقتصادی برایِ تندرستی و پایداریِ تمدن ها به اندازهء بحران هایِ معنوی خطرناک نیستند. بُحران هایِ اقتصادی، به طور کلّی، عُمرِ کوتاهی دارند و نشانه هایِ خود را خیلی زود آشکار می کنند، امّا بحران هایِ معنوی ناپیدا و دیرپا هستند و بیشترِ وقت ها به نابودیِ تمدن ها می انجامند. نمود ها و مراحلِ این بحران ها را به دشواری می توان معیّن و مشخّص کرد. اندیشه گرانی که در گذشته از انحطاطِ تمدنِ اروپایی سخن گفته اند، بی شک نشانه هایی از بحرانِ معنوی درآن دیده بودند.

می دانیم که انتقاد از فرهنگِ اروپایی پیشینه ای دراز دارد. بهترین منتقدانِ این فرهنگ نیز خودِ اروپاییان بوده اند. در دو قرنِ گذشته هر از گاهی اندیشه گرانی از دلِ این فرهنگ برخاسته اند و بنیادهایِ آن را به زیرِ تازیانهء نقد کشیده اند. درواقع، انتقاد از این فرهنگ، سنتّی است پذیرفته و اروپاییان هرگز هراسی از چون و چرا در بنیادهایِ فرهنگیِ خویش نداشته اند. منتقدانِ کنونیِ این فرهنگ نیز اروپایی اند و دیگران، در بهترین حالت، سخنانِ آنان را بازگو می کنند. با جهانگیر شدنِ این فرهنگ، سخنانِ این منتقدان نیز بیش از پیش بازتابِ جهانی یافته است. برخی از آنان با بدبینی به آیندهء فرهنگِ اروپایی می نگرند و معتقدند که این فرهنگ گرفتارِ بحرانی درمان ناپذیر است.

بحرانِ فرهنگیِ تمدنِ اروپایی

به عقیدهء بدبینان، اینکه امروز برایِ توضیحِ بیماریِ تمدنِ اروپایی به زبانِ ریاضیات یعنی با آمار و ارقام سُخن می گویند، خود نشان می دهد که هنجارها و ارزش هایِ این تمدن تغییر کرده است. بعضی ها آغازِ این تغییر را نیمهء دومِ قرنِ نوزدهم می دانند، دوره ای که این تمدن رفته رفته بنیادهایِ خود را بر علومِ آزمودنی یا اثبات پذیر استوار می کند. عقلی که انسانِ اروپایی به نیرویِ آن توانسته بود علومِ مدرن را پی ریزی کند و این همه شگفتی بیافریند، اکنون از سخن گُفتن به زبانِ دیگری جُز زبانِ ریاضیّات بازمانده است. نگاهِ کلّی نگرِ انسانِ مُدرن که قرار بود تمامیتِ پدیده هایِ جهان را فرا گیرد، توانِ راه یافتنِ به کُنه پدیده ها را از دست داده است. به همین سبب، از دیدنِ بحرانِ فرهنگیِ نهفته در پسِ بحرانِ اقتصادیِ کنونی درمانده است. اندیشه گرانِ انگشت شماری هم که بحرانِ کنونی را پیش از هر چیز بحرانِ فرهنگی می بینند، مسلم این است که نمی توانند چاره ای برایِ بیرون آمدن از آن بیندیشند. زیرا این بحران، در درجهء نخست، بحرانی است که در رابطهء آدمی با واقعیت پدید آمده است.

می گویند اروپاییان و به طور کلی غربیان درقوّهء داوری و فهمِ جهان است که دچارِ بحران و درماندگی شده اند. فرهنگِ اروپایی که اکنون بسیاری از هنجارهایش را کم و بیش در همهء فرهنگ هایِ جهان جایگیر کرده، دیری است که در همه چیز از دیدگاهِ اقتصاد و سودمندی می نگرد. در هر گیاه و جانوری و حتا در هر انسانی، چه مرد و چه زن، نخست در پی سود می گردد. چنین نگرشی را نتیجهء جدا شدنِ انسانِ اروپایی از طبیعت، و سرآغازِ این جدایی را، چنان که گفتیم، نیمهء دومِ قرنِ نوزدهم می دانند. در همین دوره است که علومِ انسانی از علوم طبیعی جدا می شوند. می گویند فرهنگِ اروپایی در پی تجریدِ بیش از پیشِ زندگی است، زیرا نه تنها از طبیعت بلکه از تاریخ و جغرافیایِ خود نیز بیرون آمده است. برخی از اندیشه گران، جهانگیر شدنِ این فرهنگ را نه گواهی بر عظمت و بی کرانگیِ آن، بلکه نشانهء خُردی و کرانمندیِ آن می دانند. معتقدند فرهنگی که در آن معرفتِ قُدسی و تجربهء دینی جایی نداشته باشد، بی جهت نام فرهنگ بر آن نهاده اند (اِروه ژووَن، فرهنگ و جهانی شدن). فرهنگِ اروپایی را فرهنگی می دانند که در آن به زیبایی نیز با توجّه به سودمندیِ آن می نگرند. می پرسند این چه زیبایی است که دیگر از آسمان سخن نمی گوید؟ این فرهنگ، رشتهء پیوندِ دین ها را با سرچشمه هاشان گسیخته است و آن ها را به ایدئولوژی هایِ اینجهانی تبدیل کرده است.

می گویند این فرهنگ برپایهء قدرتِ تکنیکیِ بی مهار و رشدِ بی امان شکل گرفته است و امروزبه مرحله ای رسیده است که توانایی پس کشیدن و بازگشت و بازنگریستنِ به خود را ازدست داده است. در حالی که فرهنگ ها در اصل وسیله ای هستند برایِ درنگیدن و بازنگریستن و آزمودن و به ویژه سرباززدن از آنچه بر آدمی زورآور می کنند. فرهنگِ اروپایی به مرحله ای رسیده است که آدمیان را از درنگریستن و سنجیدن و درنگیدن باز می دارد.

می گویند این فرهنگ سالیانِ درازی است که تصویرِ کژ و کوژِ واقعیّت را به جایِ واقعیّت نشانده است. برخلاف آنچه مدّعی است، تصویر، عینِ واقعیّت را در جُنبندگی و رنگارنگی اش به ما نمی نمایاند، بلکه نخست آن را دگرگون می کند، آنگاه به ما بازمی گرداند. بدین سان، پنداشتی از واقعیت در ما ایجاد می کند و آن را به واقعیتِ دیگرگون شده، که گمان می کنیم عینِ واقعیّت است، می افزاید.
فراموش نکنیم که این پنداشت با عواطف و احساساتِ برانگیختهء ما نیز درآمیخته است. برایِ همین است که می گویند بحرانِ کنونی، بحرانی است که در رابطهء آدمی با واقعیّت پدید آمده است. آدمیان به تصویرِ واقعیّت بیش از خودِ واقعیّت رغبت نشان می دهند و به نوعی با آن خو گرفته اند. واقعیتِ رایانه ای نیز بر بحرانِ رابطهء آدمیان با واقعیت افزوده است. کُنشگرانِ اجتماعی، سیاسی و نظامی احساس می کنند که در پشتِ دوربین هایِ تلویزیون بهتر می توانند اثرگذارباشند تا بر رویِ سنگفرشِ خیابان ها یا در سنگرها و جبهه هایِ جنگ و یا در میتینگ هایِ سیاسی.

DR

جهانگیر شدنِ فرهنگِ اروپایی را سبب سازِ آشفتگی و گیجیِ فرهنگی در جهان می دانند. زمانی بود که جامعه هایِ غیراروپایی بر اثر تماس با اروپا ایده هایی را از آن می گرفتند و با عناصری از فرهنگِ بومیِ شان در می آمیختند و ترکیب هایی می ساختند که گاه به حالِ آن جامعه ها سودمند بود و گاه ویرانگر. ما ایرانیان هر دو وجه این آمیزش را در تاریخِ جدیدمان آزموده ایم. به یاد داشته باشیم که در آن زمان هنوز تلویزیونِ ماهواره ای و اینترنت مرزهایِ فرهنگی را مانند امروز به هم نریخته بود. هم اکنون، سی صد میلیون چینی پُشت اینترنت نشسته اند و واقعیتِ جهان را از میانِ آن می بینند. سالِ گذشته، مُعتادانِ اینترنتی در چین ۲۵ میلیون بودند. می گویند چینی ها در مدتِ بیست سال، یک صدو پنجاه سال تاریخِ فرهنگیِ اروپا را میان بُر زده اند. دستاورهایِ عظیمِ اقتصادیِ این شلنگ اندازیِ تاریخی کم و بیش روشن است، آنچه هنوز روشن نیست، پیامدهایِ روانیِ آن است. میلیون ها چینی که تا دیروز با کاسه ای برنج سر می کردند، امروز با اتومبیل هایِ گران قیمت شان جا به جا می شوند و موبایل ها شان را لحظه ای ترک نمی کنند.

به عقیدهء منتقدانِ فرهنگِ جهانگیرِ اروپایی، آنچه امروز زیرعنوانِ سرهم بندیِ هویّت هایِ فرهنگی از آن نام می برند و آن را دستاوردِ مهمِ جهانی شدن و عصرِ اینترنت می دانند، درواقع، نوعی سرگشتگیِ فرهنگی است که بسیاری از اروپاییان نیز به آن گرفتار شده اند. فرهنگ وسیله ای بود که با آن هویّت در برابرِ غیریّت مشخص می شد. هویّت هایِ جمعی را با فرهنگ هایِ مشخّص تعریف می کردند. فرهنگ، انباشتِ تجربه هایِ نسل هایِ گذشته بود که به آدمی منتقل می شد و از احساس ناایمنی و هراسِ او از آینده می کاست. فرهنگ بر هستیِ فردیِ آدمیان مقّدم بود.
به عبارتی، انسان ها ساخته و پرداختهء فرهنگ هاشان بودند. فرهنگِ جهانگیرِ اروپایی از سویی خواهانِ یکپارچگیِ فرهنگی است و از سویِ دیگر دَم از گوناگونی و آمیزشِ فرهنگ ها می زند. امروز جامعه های اروپایی تصویرِ غم انگیزی از این گوناگونی و آمیزش به نمایش می گذارند. فرهنگ هایِ گوناگون را که هیچ سنخیّتی باهم ندارند، پهلویِ هم نشانده اند و همه را در جنگی فرسایشی درگیر کرده اند.
می گویند فرهنگی که در این جنگ بیش از دیگران فرسوده خواهد شد، فرهنگ اروپایی است. برای همین است که برخی از اندیشه گرانِ اروپایی خواهانِ مرزبندیِ رادیکالِ سیاسی و فرهنگی با جهانِ غیراروپایی اند.

 

راه هایِ رهایی از انحطاط

به عقیدهء ژان فرانسوا مَته یی، فیلسوفِ هایدگری و هایدگرشناسِ فرانسوی، اروپا باید هرچه زودتر به میراثِ معنوی و ذاتِ فرهنگی اش بازگردد که صدهاسال خمیرمایهء زندگانی و بالندگیِ آن بوده است. یعنی به یونانیّت و مسیحیّت ( هویتِ اروپا). او و همفکرانش معتقدند که حذفِ اصطلاحِ « ریشه هایِ مسیحیِ اروپا » از متنِ پروژهء قانونِ اساسیِ اروپا در سالِ ۲۰۰۵ گناهی نابخشودنی بود. اروپا باید قلمروِ معنوی اش را مشخص کند و از فرهنگ هایِ دیگر، به ویژه اسلام، آرام و صلحجویانه امّا با جدیّت فاصله بگیرد. هویّت بدون جداکردنِ خویش از دیگری معنایی ندارد. انکارِ ریشه هایِ مسیحی اروپا چیزی مانندِ انکارِ هولوکاست است (فیلیپ نِموُ). البتّه گُفتنِ چنین سخنانی ساده است. مسئله این است که آیا می توان آن ها را به کار بست؟ اینان فراموش می کنند که بازگشتِ اروپا به یونانیّت و مسیحیّت، بدونِ دگرگونیِ ریشه ای در شیوهء زندگی و نگرشِ اروپاییان به جهان امکانپذیر نیست. به گُفتهء سیوران، با هیچ محاسبهء عقلانی و با هیچ برنامه ریزی نمی توان ملت ها را از فروافتادن در سراشیبِ انحطاط باز داشت. در فرانسه هر کاری بکنید و از هردَری وارد شوید، نمی توانید فرانسویان را به بچه دار شدن تشویق کنید. ملتّی که زندگی را بیش از اندازه دوست دارد، بی آنکه به زبان بیاورد، از ادامه یافتنِ آن پس از خود چشم می پوشد (در بارهء فرانسه). پس از من گو جهان را آب گیرد! آنچه سیوران هفتاد سالِ پیش در بارهء فرانسویان گُفته است، می توان دربارهء کم و بیش همهء اروپاییانِ امروز بازگُفت. ملتّی که از اسطوره هایش روی گردانده است و یا، به گُفتهء سیوران، آن ها را به مفاهیمِ مجردِ عقلی تبدیل کرده است، روز به روز ازجمعیّتش کاسته می شود. روستاهایِ تُهی شده از نسلِ جوان در فرانسه گواهی است بر نبودِ اسطوره در این جامعه. ملت ها برای پایدار ماندن، نیازمندِ اسطوره اند. انبوهِ مسلمانان یا مردمانِ غیراروپایی دیگری که در جامعه هایِ اروپایی جایگیر شده اند، دارایِ اسطوره هایِ نیرومندی هستند و تا زمانی که آن اسطوره ها را به مفاهیمِ مجردِ عقلی تبدیل نکرده اند، بر جمعیّتشان افزوده خواهد شد.

برخی از اندیشه گران بر جنبهء سیاسیِ اروپا بیش از جنبهء فرهنگی و دینیِ آن تأکید می کنند. به عقیدهء پی یر مَنان، اروپا کانونِ نوآوریِ تاریخی و سیاسیِ مهمی همچون دولت-ملّت بوده است. با تأسیسِ بازارِ مشترک و سپس، وحدتِ پولی در اروپا، اقتصاد بر سیاست پیشی گرفته است. از سویِ دیگر، گسترشِ بی ملاحظهء اروپا سبب شده است که اتحادیهء اروپا به غایتی بی سرانجام تبدیل شود. کشورهایِ اروپایی باید به فُرمِ پیشینِ دولت-ملّت باز گردند و اتحادیهء اروپا به صورتِ فدراسیونی از کشورها درآید. این فُرم، زایندهء وحدت و مسئولیّت است و پیشارویِ اروپاییان اُفقِ مشترکی می گشاید.

به عقیدهء برخی دیگر از اندیشه گرانِ اروپایی، برایِ جلوگیری از انحطاطِ اروپا، اروپاییان باید همدوشِ ایالاتِ متحدِ آمریکا در جهان بتازند. معتقدند که اروپایِ قرنِ بیست و یکم باید در کنارِ آمریکا طریقِ کشورگُشایی در پیش گیرد وگرنه نابود خواهد شد. در سالِ ۲۰۰۳ روشنفکرانی مانندِ آندره گلوکسمَن و پاسکال بروکنِر با شعارِ « صدّام باید به خواست خود یا به زور برود »، به دفاع از حملهء نظامیِ آمریکا برخاستند و اکنون آشکارا می گویند که اروپا باید تمامیِ ظرفیّت هایِ استراتژیکش را برایِ جُبرانِ نابسندگی هایِ نظامیِ آمریکاییان در جهان بسیج کند. اروپا باید دشمنانِ خود را درست نشانه گیری کند. یکی از این دشمنان، ایرانِ اسلامی است و دیگری، روسیهء پوتین. به عقیدهء آنان، اروپا باید به قطب نمایِ اخلاقی جهان تبدیل شود و مانند آمریکایِ بوش جنگاوری و جنگجویی پیشه کند. (این بحث را ادامه خواهیم داد)

دریافت رایگان خبرنامهبا خبر-پیامک های ما اخبار را بصورت زنده دریافت کنید

اخبار جهان را با بارگیری اَپ ار.اف.ای دنبال کنید

همرسانی :
این صفحه یافته نشد

صفحۀ مورد توجۀ شما یافته نشد.