زایش فلسفه-آرامش دوستدار، پرسندهای پرسش برانگیز- بخش سوم
فلسفه در میلتوس (مَلَط) از دل اندیشۀ سیاسی بیرون آمد و در آغاز ترجمان دلمشغولیهای بنیادین آن بود و بخشی از واژگانش را نیز از آن گرفت. اما خیلی زود راه مستقل خود را یافت و، درواقع، از زمان پارمنید (قرن پنجم پیش از میلاد) به راه خود رفت. بدینسان، دانش نوینی پدید آمد که کارش کند و کاو در عرصهای ناشناخته و تازه بود و مسائلی را مطرح میکرد که خاص خود آن بود.
نتشر شده در: : روزآمد شده در
هیچ یونانشناسی نمیتوان یافت که سهم مردمان دیگر را در زایش علم یونانی انکار کرده باشد. این حقیقت تاریخی را همۀ یونانشناسان پذیرفتهاند و چند و چون آنچه را که یونانیان از تمدنهای دیگر آموختند موشکافانه بررسی کرده و به روشنی بازنمودهاند. این که بعضیها از جمله در میان ایرانیان به سبب بدفهمی ماهیت علم و تفکر یونانی یا شاید از روی نوعی احساس سرشکستگی تاریخی در بارۀ دامنه و ابعاد واقعی سهم تمدنهای دیگر در پیدایش علم یونانی گزافگویی میکنند، تغییری در اصل قضیه نمیدهد. این حقیقت تاریخی را آرامش دوستدار در فصل ششم کتاب «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» بازگو کرده و به درستی افزوده است که آنچه یونانیان در رشتههای گوناگون علمی از دیگران آموختند همه را به یک مخرج کلی و اصولی رساندند[1] . اما جا داشت بیشتر و گستردهتر به این موضوع میپرداخت. زیرا برای فهم آنچه در عالم اندیشه در یونان باستان روی داد و بسیاری از یونانشناسان از آن زیر عنوان معجزه یاد کردهاند، نخست باید با ویژگیهای علم یونانی و نوع عقلانیتی که برای نخستین بار در آنجا پدید آمد آشنا شد. باید دید چرا و چگونه تفکر نوزاد یونانی هم از تفکر گذشتۀ یونان و هم از تفکر رایج در تمدنهای همجوار یونان جدا شد. درواقع، شاهکار یونانیان برکشیدن علم به مرتبۀ تجرید یعنی بیرون کشیدن مفاهیم مجرد از مجموعۀ دانشهای جزئی و، در نتیجه، تعیین اصول و مبادی علم بود. این کار را با برساختن منطق استنتاجی و بهکار بستن آن انجام دادند و بدینسان نخستین شکل عقلانیت صوری را پدید آوردند. هندسۀ اقلیدسی نمونۀ عالی این عقلانیت صوری است. اقلیدس همۀ دانستنیهای هندسی پیش از خود را گرد آورد و آنها را در قالب سیستمی از اصول موضوعه، قضایا و برهانهای ریاضی عرضه کرد. اما نکتهای را بیدرنگ باید بیفزاییم و آن اینکه عقل یونانی از جنس عقل تجربیِ علم مدرن نبود. این عقل نوظهور را که روشها، چهارچوبهای ذهنی و ابزارهای فکریاش را در چند قرن گذشته به منظور شناخت طبیعت و چیرگی بر آن ساخته و پرداختهاند نباید با عقل یونانی یکی گرفت. جدا کردن این دو عقل از یکدیگر موضوع بسیار مهمی است و باید گفت که جای این موضوع نیز در اندیشهورزیهای دوستدار خالی است.
خاستگاه عقل یونانی
عقل در یونان نخست در عرصۀ سیاست به سخن درآمد و رفته رفته ورزیده و آزموده شد. زندگی اجتماعی در یونان به سبب آنکه یونانیان در میدان عمومی شهر در بارۀ آن بحث و جدل استدلالی میکردند ناگزیر به موضوع اندیشهورزی اثباتی تبدیل شد [2 ]. اسطوره در آن سرزمین هنگامی در سراشیب زوال افتاد که نخستین فرزانگان دربارۀ نظم جامعه به بحث ومناظره پرداختند و خواستند چند و چون آن را در خود نظم بجویند و بیابند، سپس آن را با فرمولهای فهمپذیر برای همگان توضیح دادند و اصل شمارش و اندازهگیری را در بارۀ آن به کار بستند. بدینسان، اندیشهای سیاسی در بیرون از حوزۀ دین با زبانی ویژه ، با مفاهیم، اصول و دیدگاههای نظری خاص شکل گرفت. این اندیشه به نشانۀ آشکار تمدنی تبدیل شد که از زمان پدید آمدنش زندگانی سیاسی- اجتماعی آدمیان را غایت و سرانجام کُنش و کردار جمعی آنان میداند. چنین بود که ذهن یونانی انسان را با شهروند یکسان شمرد و این دو را از هم جداییناپذیر دانست. اندیشۀ سیاسی چهارچوبی نظری برای شهروندان یونانی فراهم آورد که آنان را با حقوق برابر شهروندی به هم میپیوست و داد و گرفت یا روابطِ میان- شهروندی را در میان آنان تنظیم میکرد. این اندیشه رفته رفته ذهن یونانیان را تسخیر کرد و راهنمای فکر و روش آنان در عرصههای دیگر شد. ارسطو انسان را از آن رو «حیوان سیاسی» مینامید [3] که عقل برای یونانیان در گوهر خود سیاسی بود. نکتۀ بسیار مهم اینکه فلسفه در میلتوس (مَلَط) از دل همین اندیشۀ سیاسی بیرون آمد و در آغاز ترجمان دلمشغولیهای بنیادین آن بود و بخشی از واژگانش را نیز از آن گرفت. اما خیلی زود راه مستقل خود را یافت و، درواقع، از زمان پارمنید (قرن پنجم پیش از میلاد) به راه خود رفت. بدینسان، دانش نوینی پدید آمد که کارش کند و کاو در عرصهای ناشناخته و تازه بود و مسائلی را مطرح میکرد که خاص خود آن بود.
راهی که دوستدار در فصل ششم «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» برای فهم این رویداد بزرگ فرهنگی به خواننده پیشنهاد میکند باریکاندیشی در مفهوم خدا در نگرش یونانی است و فرقی که این نگرش با نگرشهای مردمان دیگر داشت. زیرا وسوسۀ ذهنی او در همۀ کوششهای فکریاش مسئلۀ دین و جایگاه خدا در دینهای گوناگون است بهویژه در دینهایی که از آنها زیر عنوان دینهای سامی یاد میکند. مینویسد: «چه چیز کنجکاوی یونانی را بیشتر برمیانگیخته و پنداشتش از آن چیز چگونه بوده که «خداوند»، «خداوندانه» «خداوندانگی»، «خداوندگاری»- همه در اینجا به یک معنا- در آن نقش محمول داشته است. پاسخ این پرسش در وهلۀ اول دشوار به نظر نمیرسد: طبیعت بیش از هرچیز کنجکاوی یونانی را برمیانگیخته است. اما ما به سبب بیگانگیمان با پنداشت یونانی از طبیعت، مجاز نیستسم آن پاسخ را ساده بگیریم»[4]. سپس از قول گئورگ میش، فیلسوف آلمانی، میافزاید: «یونانیان به برون، یعنی به کل جهان طبیعت، هندیان به درون، یعنی به جهان روانی- روحی آدمی و چینیان به اخلاق، یعنی به رفتار میانفردی برای ایجاد یا حفظ نظم در جامعه نظر داشتهاند» [5]. آنگاه جملهای ناروشن دربارۀ گذار فلسفۀ یونانی از جهانشناسی به انسانشناسی میافزاید که فهم آن کوشش ذهنی بسیار میطلبد. مینویسد: «در اینجا به این امر توجه میدهم که درونبینی هندی در پیوند با روی برتافتن از جهان، بدون لاف و گزاف عارفان ما، هیچگونه ارتباطی با انتقال موضوعی فلسفه از جهان به انسان، یا از جهانشناسی به انسانشناسی به گونهای که در یونان توسط سقراط در همروندی با پیشتازی و راهگشایی سوفیستها در این زمینه میآغازد ندارد»[6].
در این احکام اندکی درنگ میکنیم. درست است که چینیان در اندیشهورزیهاشان به اخلاق بیش از موضوعهای دیگر پرداختهاند و یکی از هدفهای اندیشۀ چینی همواره این بوده است که راه حلهای عملی برای مسائل جامعه بیابد، اما اگر از این دیدگاه به اندیشۀ چینی بنگریم میبینیم که اتفاقاً در گوهر خود مانند اندیشۀ نوزاد یونانی، سیاسی بوده است. فرق اساسی آن را با اندیشۀ یونانی در جای دیگری باید جست. چینیان از آغاز چندان علاقهای به اندیشۀ تجریدی نداشتند و خیلی کم به متافیزیک و منطق نزدیک شدند. آنان همواره در پی سنتز (ترکیب) بودهاند نه آنالیز (تحلیل). به جای آنکه مانند یونانیان مفهوم بیافرینند و به یاری مفاهیم بیندیشند، درپی یافتن راه حل عملی برای مشکلات جامعه و به جای استدلال عقلی همواره در پی سرمشق و نمونه بودهاند. اندیشۀ چینی اندیشهای است کاربُردی یا پراگماتیک. در حالی که اندیشۀ یونانی اندیشهای است تحلیلی، استوار بر عقلانیت صوری. چگونگی زایش و تناور شدن این اندیشه را در دورهای از تاریخ یونان باستان میتوان گام به گام دنبال کرد. دوستدار راز پدید آمدن آن را در پنداشت یونانیان از خدا جست و جو میکند و کاری به رویدادهای بزرگ تاریخی که زمینه را برای دگرگونیهای ژرف و اساسی در نظام سیاسی و اجتماعی یونان فراهم آوردند، ندارد. خواهیم دید که این دیدگاه ناگزیر به نوعی بنبست منطقی میانجامد. زیرا هیچگونه راه گریزی برای درآمدن فرهنگهای دیگر از دایرۀ نفوذ و حاکمیت دین باقی نمیگذارد. از سوی دیگر، این دیدگاه نمیتواند بیرون آمدن عقل مدرن غربی را از شکم فرهنگ مسیحی درست و منطقی توضیح دهد.
گفتیم عقل در یونان نخست در عرصۀ سیاست زبان گشود و فلسفه یونانی از دل اندیشۀ سیاسی بیرون آمد و در آغاز، بیان دغدغههای آن بود. اما از زمانی که راه مستقل خود را در پیش گرفت، فیلسوفان دیگر در بارۀ این که نظم چیست، چگونه شکل گرفته است و چگونه پابرجاست، نپرسیدند، بلکه دربارۀ ذات هستی و گوهر دانش و روابط آن دو پرسیدند و رفته رفته زبانی ویژه برای فلسفه پروراندند، مفاهیمی برای آن آفریدند، دستگاهی منطقی برای آن ساختند و عقلانیتی ویژه برای آن پدید آوردند. نکتۀ مهم اینکه فیلسوفان یونانی در کوششهای فکری خود به واقعیتهای مادی و طبیعیات توجه زیادی نکردند، زیرا از تجربه رویگردان بودند. هرچند سیستمی ریاضی آفریدند، اما از بهکار بستن آن بر طبیعت به منظور دگرگون کردن آن و بهرهکشی از آن خودداری کردند. این است فرق بزرگ عقل یونانی با عقل تجربیِ علم مدرن. اندیشۀ یونانی اصل شمارش و اندازهگیری را در بارۀ جامعۀ انسانی بهکار میبست، اما چون طبیعت را جهان تقریب و کمابیش میشمرد، کاربست شمارش و استدلال دقیق را دربارۀ آن نادرست میدانست. عقل یونانی عقلی روشمند و اندیشیده برای اثرگذاری بر انسانها و سازگار کردن آنان با قواعد و هنجارهای زندگی اجتماعی بود نه برای حاکم شدن بر طبیعت و بهرهبرداری از آن. این عقل زادۀ شهر بود [7] . فهم این نکته برای پرهیز از بنبست منطقی که نگرش دوستدار ناگزیر به آن میانجامد، ضروری است.
ظهور دولت- شهر
ظهور دولت- شهر در تاریخ اندیشۀ یونانی رویدادی سرنوشتساز بود. این نظام از همان آغاز پدید آمدنش در فاصلۀ میان قرن هشتم و قرن هفتم پیش از میلاد، زندگانی اجتماعی و روابط میان آدمیان را زیر و رو کرد. در نظام دولت- شهر، چنان که در بخش دوم این نوشته گفتیم، سخن جایگاهی شگفتانگیز یافت و به عالیترین اهرم سیاسی تبدیل شد تا جایی که هیچیک از اهرمهای دیگر قدرت نمیتوانست با آن برابری کند. یونانیان از قدرتِ سخن، الوهیتی نو ساختند. از سوی دیگر، در نظام دولت- شهر مهمترین نمودهای زندگانی اجتماعی میبایست به آگاهی همگان برسد. حتی میتوان گفت که اگر دولت- شهر توانست پا برجا بماند و بپاید، به این سبب بود که فضایی همگانی در آن پدید آمد. در واقع، فرهنگ یونانی با گشودن هرچه بیشتر خود به روی مردم شهر ساخته و پرداخته شد. دانستنیها، ارزشها، شگردهای ذهنی در زمینۀ آفرینشهای فکری همه در فضای عمومی به بحث و نقد و جدل گذاشته میشد.
گفتیم بسیاری از یونانشناسان از آنچه در عالم اندیشه در یونان باستان روی داد زیر عنوان معجزه یاد کردهاند. زیرا برپایۀ دادههای تاریخی، آن انقلاب فکری را چنان ناگهانی و ژرف و بیسابقه مییافتند که مدتها نمیتوانستند رویدادی به آن شگرفی را با علیّت تاریخی توضیح دهند. اما آن رویداد، چنان که گفتیم، پیامد ظهور شهر بود. بنابراین اگر قرار است از اصطلاح معجزه استفاده کنیم، بهتر است آن را دربارۀ پدید آمدن دولت- شهر و شکلگیری فضای اجتماعی بیسابقه پیرامون آگورا، میدان عمومی شهر، به کار ببریم. معجزه، درواقع، نابودی و مرگ تمدن کاخی (یا کاخمحور) موکنایی در قرن دوازدهم پیش از میلاد در پی حملۀ قبایل دوری [8] و پدید آمدن آهستۀ تمدنی تازه گرداگرد آگورا بود. در نظام موکنایی، آناکس، پادشاه الاهی، با تکیه بر قدرتی فرا انسانی اجزاء پراکنده و گوناگون قلمرو پادشاهیاش را یگانه میکرد و نظم میداد. با ناپدید شدن او، چگونگی برقراری نظم به مسئلۀ اساسی یونانیان تبدیل شد. چگونه میشد از دل اختلافها و رقابتهای گروههای رقیب نظم نوینی پدید آورد و وحدتی فراسوی ستیز و کشاکش میان امتیازها واختیارهای ضد هم ایجاد کرد؟ چگونه میشد بنیاد زندگانی جمعی را بر عناصر پراکنده و ضد هم استوار کرد؟ ویکتور ارنبرگ، یونانشناس آلمانی، معتقد است که این تضاد بنیادی در دلِ دریافت یونانیان از جامعه نهفته بود. از دید آنان دولت ذاتی یگانه و همگون بود، اما گروههای انسانی از بخشهای کثیر و ناهمگون شکل گرفته بودند. این تضاد در درک یونانیان از جامعه همواره نهفته و ناگفته ماند. زیرا آنان هرگز مرز روشنی میان دولت و جامعه نکشیدند و ساحت سیاسی را از ساحت اجتماعی جدا نکردند. از همین رو، میبینیم که ارسطو در توضیح وحدت و کثرتِ دولت- شهر اگر نگوییم سرگشته اما دودِل است [9] . اکنون این پرسش را میتوان پیش کشید که چرا دولت- شهر تنها در یونان پدید آمد؟ پادشاهیهای خاور نزدیک و همجوار یونان نیز بارها بر اثر تاخت و تاز بیگانگان فرو ریخته بودند، اما نظامهای پیشینشان را از نو بازسازی کرده بودند. چرا دولت- شهر در آنها پدید نیامد؟
به گمان برخی از یونانشناسان، جامعۀ موکنایی به رغم ویژگیهای مشترکی که با همۀ جامعههای کاخمحورِ خاور نزدیک داشت، دارای برخی خصلتهای ویژه نیز بود که سبب شد پس از سرنگونی سلسلههای پادشاهی آخایایی، این نوع نظام حکومتی در یونان نتواند جان تازه بگیرد. از خط- نگاشتهای «ب» لوحهای موکنایی چنین برمیآید که شاه با عنوان آناکس در رأس سازمان اجتماعی نه تنها بر همۀ مراتب دستگاه نظامیِ قلمرو خویش فرمان میراند بلکه بر نظام اقتصادی نیز نظارت میکرد. افزون بر این، او عهدهدار رهبریِ زندگانی دینی مردم نیز بود. درواقع، مسئولیت نظارت بر گاهشماری (یعنی سیستم تقسیم زمان به سالها و ماهها و روزها)، اجرای مناسک دینی و برگزاری جشنهای آیینی به افتخار خدایان گوناگون با او بود. حد و حدود قربانی کردن در پیشگاه خدایان و میزان نذر ونیازها را به فراخور پایگاه اجتماعی هرکسی، او تعیین میکرد. این کارکرد پادشاهی موکنایی چنان نیرومند بود که خاطرۀ آن پس از ظهور شهر یونانی رختِ اسطوره پوشید و به نوعی در فرهنگ یونانی باقی ماند. نظام کاخی عالیترین ابزار قدرت در دست فرمانروایان یونانی بود. با این نظام بود که دولت میتوانست حاکمیت خود را بر سرزمین پهناور یونان بگستراند. پادشاهان یونان به یاری این نظام حکومتی به همۀ ثروتها و منابع کشور دسترسی داشتند، بر نیروهای نظامی فرمان میراندند و برای به دست آوردن فلزات و فراوردههای دیگر به آن سوی یونان قارهای میتاختند و یونانیان را در سرزمینهای دوردست جایگیر میکردند. نظام اقتصادی کاخمحور و توسعۀ تمدن موکنایی در مدیترانه به رشد صنعتگری و پیشهوری در کنار کشاورزی یاری رساند. صنعتگران از روی مدل سرزمینهای خاور نزدیک در گیلدها گرد میآمدند و سازمان مییافتند. درواقع، با هجوم قبایل دوری همۀ این مجموعه فروریخت و رشتههای پیوند میان یونان و شرق گسیخت. دریا که زمانی گذرگاه بود به سد و مانعی میان یونانیان و مردمان دیگر بدل شد. بدینسان، یونان قارهای در خود فرورفت و به اقتصاد کشاورزی بازگشت. اگر خوب بنگریم، میبینیم که جهان هومری تقسیم کار از نوع تقسیم کارِ جهان موکنایی نمیشناسد و با کارِ دستی بردهوار در ابعادی گسترده، چنان که در نظام کاخی موکنایی رایج بود، بیگانه است. جهان هومری از اصناف گوناگونی هم که در نظام موکنایی در پیرامون کاخ یا در روستاها مشغول اجرای دستورها و سفارشهای شاهانه بودند، آگاه نیست. با هجوم قبایل دوری کل این نظام فرو ریخت و دیگر سر بلند نکرد [10] . شهر یونانی از دل ویرانههای این نظام بیرون آمد و چنان که گفتیم گاهوارۀ اندیشۀ عقلی شد.
فلسفه، که در کولونی یونانی میلتوس (مَلَط) در ایونی (آسیای صغیر) زاده شد، فرزند همین اندیشۀ عقلی بود. دربارۀ اصل و نسب آن، یونانشناسان اختلاف زیادی باهم ندارند. در آغاز قرن ششم پیش از میلاد بود که نخستین بار در شهر ملط ِآسیای صغیر مردانی چون طالس و آناکسیماندروس و اناکسیمن با روشی اصولی و بیغرضانه به اندیشهورزی و کاوش دربارۀ طبیعت پرداختند و کوشیدند پنداشتهای هیجانآورِ نسبنامههای خدایان و روایتهای کهن دربارۀ تکوین عالم را فراموش کنند و درباب موضوعهایی مانند سرآغاز جهان، عناصر سازندۀ آن، ترتیب آن و عوامل جوّی توضیحاتی عقلپذیر بدهند. در توضیحات آنان اشارهای به خدایان و نیروهای ماوراء طبیعی نبود [11] . زوال اندیشۀ اسطورهای در یونان از همینجا آغاز شد. لوگوس اسطوره را ترک گفت. فیلسوفان ایونی راهی را گشودند که علم باید دنبال میکرد.
تقدس زدایی از دانش و ظهور اندیشهای در بیرون از حوزۀ دین پدیدههای تکافتاده و فهمناپذیر یونان باستان نیستند. فلسفۀ یونانی پیوندی ناگسستنی با عالم فکری حاکم بر شهر یونانی دارد که در آن زندگانی اجتماعی آدمیان برای نخستین بار بر پایۀ عقلانیت صوری و از روی اصول و هنجارهایی اندیشیده در بیرون از دین تنظیم میشد. (ادامه دارد)
________________________________
[1] - آرامش دوستدار، امتناع تفکر در فرهنگ دینی، خاوران، پاریس، 1383، ص 249
[2] - Léon Robin, La pensée grecque et les origines de l’esprit scientifique, Albin Michel, Paris, 1973, P. 432
[3] - Aristote, Les Politiques, Traduit par Pierre Pellegrin, Flammarion, Paris, 2008, P. 12
ارسطو شهر را پدیدهای طبیعی و انسان را بهحکم طبیعت «حیوان سیاسی» میدانست. میگفت: آن که بنا به طبیعت و نه از روی تصادف در بیرون از شهر میزید یا موجودی پست و زبون است یا موجودی برتر از انسان. شگفت آور است که حمید عنایت در ترجمۀ «سیاست» ارسطو، «political animal» را حیوان اجتماعی ترجمه کرده است. بنگرید به ترجمۀ فارسی «سیاست»، جیبی، تهران، چاپ سوم: 1358، ص 4. البته این اشتباه را در برخی ترجمههای انگلیسی و فرانسوی «سیاست» ارسطو نیز میبینیم. در آنها نیز واژۀ «πολιτικὸν = politikos» یونانی را به social یا sociable برگرداندهاند که نادرست است و چون حمید عنایت کتاب را از روی یکی از ترجمههای انگلیسی به فارسی برگردانده، متوجه این اشتباه نشده است. در ترجمههای انگلیسی جدیدتر و دقیقتر، جملۀ ارسطو را به درستی به «Man, by nature, is a political animal» ترجمه کردهاند.
[4] - امتناع تفکر در فرهنگ دینی، ص 273.
[5] - همان.
[6] - همان.
[7] - Jean- Pierre Vernant, Les origines de la pensée grecque, PUF, Paris, 2007, p. 133
[8] - برخی از یونانشناسان نابودی تمدن موکنایی را نتیجۀ کشاکشهای اجتماعی درون قلمرو پادشاهی میدانند. معتقدند قشرهای تهیدست اجتماعی که روز به روز تهیدستتر میشدند، سرانجام بر نظام کاخی شوریدند و آن ر برانداختند. بنگرید به:
M. Betelli, « Les dernières occupations des palais mycéniens », dans Palais en Méditerranée, Dossiers d'Archéologie 339, mai-juin 2010, p. 10-11
[9] - Victor Ehrenberg, The Greek State, Oxford, 1960, p. 89
[10] - Jean- Pierre Vernant, op. cit. P. 31
[11] - Léon Robin, op. cit. P. 55- 68
دریافت رایگان خبرنامهبا خبر-پیامک های ما اخبار را بصورت زنده دریافت کنید
آبونه شوید